مرا با عینک آفتابیم به خاک بسپارید
شل سیلور استاین
در خانه ای سرد، بالای خیابان سالیوان،
آخرین کسی که شلوار فاق کوتاه می پوشید، در شرف مردن بود.
عینک آفتابی به چشم داشت و به همین دلیل کسی نمی توانست تشخیص بدهد
که او گریه می کرد یا نه.
همه ی معتادها و همه ی علاف ها
و همین طور همه ی کافه دارها
دور تختش جمع بودند.
وصیت کرد
تا تکلیف اموالش را روشن کند
و آخرین کلمه ها را به زبان آورد:
گفت: «کفش های راحتیم را برای مادرم بفرستید،
بلوزم را به جالباسی آویزان کنید.
گیتارم را در میدان واشنگتن بسوزانید،
برای اینکه هیچ گاه یاد نگرفتم که آن را چگونه بنوازم.
خانه ام را به یک آدم مستمند بدهید
و بگویید که اجاره ی آن تمام و کمال پرداخت شده.
پول ها و موادم راخودتان بردارید، ولی مرا با عینک آفتابیم به خاک بسپارید.
مرا با عینک آفتابیم به خاک بسپارید، دوستان،
با عینک آفتابیم.
گیتارم را در میدان واشنگتن بسوزانید،
ولی مرا با عینک آفتابیم به خاک بسپارید.»
گفت: «جوجه خروس هایم را
به کسی بدهید که آنها را می خواهد.
شعرهایم را
به کسی بدهید که آنها را می خواند.
زیر کافه برایم قبری بکنید،
و آهنگ غم انگیزی پخش کنید.
همه را شاد و شنگول کنید
در لحظه ای که من مردم،
و مرا با عینک آفتابیم به خاک بسپارید.
مرا با عینک آفتابیم به خاک بسپارید، دوستان،
با عینک آفتابیم.
گیتارم را در میدان واشنگتن بسوزانید،
ولی مرا با عینک آفتابیم به خاک بسپارید.»
صندل هایش را پرت کردیم وسط خیابان،
بلوزش را گذاشتیم همانجا، روی زمین.
گیتارش را فروختیم
در کافه ی گوشه ی خیابان
به کسی که می دانست چگونه آن را بنوازد.
موادش را دود کردیم.
پول هایش را خرج کردیم،
شعرهایش را دور ریختیم.
باب نوارهایش را برداشت،
و اِد کتاب هایش را،
و من هم عینک آفتابی فکسنی آن بدبخت را برداشتم.
گفت: «مرا با عینک آفتابیم به خاک بسپارید، دوستان
با عینک آفتابیم.
گیتارم را در میدان واشنگتن بسوزانید،
و مرا با عینک آفتابیم به خاک بسپارید.»
۱۳۸۴ اسفند ۱۸, پنجشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
1 نظرات:
لطفا بفرمایید این اقا کی بوده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ممنون میشم
ارسال یک نظر